< داستان شاهزاده خوشبخت
 

                            شاهزاده خوشبخت             

 

 

 

                                                 

 

روزی روزگاری در زمان های بسیار قدیم،در شهری دور،در بالای تپه ای بلند،مجسمه ای بود.لباس مجسمه از تکه های طلا بود و به جای چشم های ان،دو دانه زمرد بزرگ کار گذاشته بودند.روی دسته شمیرش هم یک دانه یاقوت درشت می درخشید.

شبی از شب های اوایل زمستان،پرستویی که از دوستانش عقب مانده بود،خسته و مانده به ان شهر رسید.مجسمه را دید و خودش را به ان رساند تا کنار پایش بخوابد اما هنوز چشم هایش گرم نشده بود که چند قطره اب روی بال هایش چکید.پرستو به اسمان نگاه کرد ولی ابری ندید.وقتی به بالای سر خود نگاه کرد،متوجه شد که این قطره های اب،اشک های مجسمه است. 

پرستو بر شانه ی مجسمه نشست و گفت:تو کی هستی؟چرا گریه میکنی؟ مجسمه گفت:به من شاهزاده ی خوشبخت میگویند.بعد از مردنم مردم مجسمه مرا از طلا و جواهر ساختند و روی این تپه گذاشتند.تا وقتی زنده بودم از چیزی خبر نداشتم اما حالا از اینجا همه چیز را می بینم و از درد همه با خبر می شوم.من از دیدن گرفتاری های مردم خیلی غصه میخورم اما کاری از دستم بر نمی آید.همین حالا،ان دور ها،مادری را میبینم که در کنار بچه ی بیمار خود اشک میریزد.این زن بیچاره،با اینکه هر روز لباس میدوزد و کار میکند،ان قدر پول ندارد که برای فرزند خود دارو بخرد.توبیا و یاقوت شمشیر مرا برای او ببر.پرستو گفت:با اینکه خیلی خسته ام و فردا هم راه درازی در پیش دارم،این کار را برای تو میکنم.انگاه پرزنان رفت و یاقوت را برای بچه ی بیمار و مادرش برد.

صبح روز بعد،پرستو به مجسمه گفت:من دیگر باید به دنبال دوستانم بروم.اما شاهزاده ی خوش بخت گفت:یک شب دیگر هم پیش من بمان.پیرمردی را میبینم که نه غذا دارد و نه اتشی که خود را گرم کند.تو میتوانی زمرد یکی از چشم های مرا برای او ببری.

پرستوی مهربان قبول کرد و یک شب دیگر هم پیش شاهزاده ی خوش بخت ماند اما صبح روز بعد،وقتی میخواست با شاهزاده خداحافظی کند،او باز هم التماس کرد و گفت:ای پرستوی کوچولو،فقط یک شب دیگر اینجا بمان.چشم دیگر مرا هم برای دخترکی ببر که در این دنیا هیچ کس را ندارد.او این روزها،سخت گرسنه و تنهاست. پرستو گفت:اما اگر این چشمت را هم ببخشی،کور میشوی و دیگر نمی توانی مردم شهر را ببینی.شاهزاده ی خوش بخت گفت:اما من راضی هستم؛چون جان یک انسان را نجات میدهم.

پرستو زمرد را برای دخترک فقیر برد.وقتی برگشت،شاهزاده به او گفت:ای پرستوی مهربان،حالا زود باش پرواز کن و خودت را به دوستانت برسان.اما پرستو گفت:من پیش تو می مانم و از زندگی مردم این شهر برایت خبر می اورم.از سرما هم نمی ترسم؛چون کار خوبی که انجام میدهم ، دلم را گرم میکند.

ان سال زمستان،پرستو در شهر می گشت و برای شاهزاده خبر می اورد.هر شب هم تکه ای از طلا های لباس مجسمه را میکند و برای مردم فقیر می برد.

در یکی از روز های اخر زمستان که هوا کمی گرم شده بود، مردم در بوستان شهر گردش می کردند.ناگهان چشم یکی از انان به پرستوی مرده ای افتاد که روی پای مجسمه ی شاهزاده ی خوش بخت افتاده بود.او نگاهی به مجسمه کرد و از تعجب فریادی کشید.مردم با شنیدن فریاد او ، دور مجسمه جمع شدند؛شاهزاده ی خوش بخت دیگر طلا و جواهری نداشت.ان وقت مردم شهر فهمیدند کمک هایی که سر تا سر زمستان به ان ها می رسید، از کجا بود.

مردم ان شهر،هنوز هم داستان شاهزاده ی خوش بخت و پرستوی مهربان را برای بچه های خود تعریف می کنند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







گل سرخ
درباره وبلاگ

خوش آمديد
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان گل سرخ و آدرس redflower50.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 65
بازدید کل : 24576
تعداد مطالب : 7
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



سیستم افزایش آمار هوشمند تک باکس

href="http://parstools.com">

ساعت فلش

تبادل لینک و نمایش پیج رنک
سیستم افزایش آمار هوشمند تک باکس
افزایش آمار سایت